پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

پرنیای مامان

تاب بازی

  امروز هوا خیلی خوب بود ما هم از فرصت استفاده کردیم و رفتیم خرید . برات چند دست لباس گرفتم . بعد رفتیم خونه خاله (خاله خودم) هر وقت مهمونی میریم اول یه کم غریبی میکنی و بغل هیچ کس نمیری . بعضی وقتا کلی هم گریه میکنی ولی کم کم آشنا میشی و عادت میکنی  اونجا لباساتو تنت کردم خیلی بهت میاد . همه با دیدن این عروسک با این لباسا کلی ذوق کردن . خاله تو حیاطش یه تاب داره تو رو سوار تاب کردم خیلی دوست داشتی .                   ...
28 فروردين 1393

مادر دختری

  وقتی بی هیچ دلیل و بهانه ای نگاهم میکنی و لبخند میزنی       چه خوش بحال دلم میشود     چه حظی میبرم من ...     وقتی تنها آغوش مادرانه ام آرامت میکند دلیل هستی ام را میفهمم .       وقتی شیره جانم را نوش میکنی برای بقا دلیل هستی ام را میفهمم .       وقتی خسته و کلافه ای و تنها آغوش من خستگیت را میزداید دلیل هستی ام را میفهمم .       میخواهم باشیم من و تو       باشیم و مادر دخترانگی هایمان هم باشد و لذت ببریم .   ...
28 فروردين 1393

مسافرت نوروزی

    عزیزکم ما بعد از شهر یزد طبق معمول هر سال به شهرستان گناباد رفتیم پیش بابابزرگ و مامان بزرگ بابا .                                                             این عکس مربوط به سیزده بدر که یه روز سرد بود و تو تمام مدت خواب بودی وقتی بیدار شدی این عکس رو ازت گرفتم         ...
22 فروردين 1393

پرنیا و هفت سین

  سلام نازدار مامان ... با چند روز تاخیر اومدم تا برات از لحظه تحویل سال 93 بنویسم ما به همراه مامان جون و بابا جون و عمه ناهید به یزد رفتیم و 2 روز اول عید رو خونه عمه نسرین بودیم . چند ساعت مونده به تحویل سال عمه نسرین سفره هفت سین پهن کرد تو هم که شیطنتت گل کرده بود و می خواستی به همه چیز دست بزنی آخر سر هم تنگ ماهی رو انداختی رو زمین ولی فقط آبش ریخت و ماهی بیچاره نجات پیدا کرد امسال لحظه تحویل سال با تو حال و هوای دیگه ای داشت . چند تا عکس تو ادامه مطلب گذاشتم                           ...
22 فروردين 1393
1